ازاد شو برای همیشه
اکنون زمان زندگیست، تاخیر را بــاور نکن
حرف از هیاهو کم بزن از آشتیها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را بــاور نکن
خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را بــاور نکن
بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تقدیر را بــاور نکن
تصویر اگر زیبا نبود، نقّاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن، تصویر را بــاور نکن
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را بــاور نکن
مهدی جوینی
دردواره ها
دردهای من جامه نیستند تازتن دراورم.
چامه وچکامه نیستند.
تابه رشته سخن دراورم.
نعره نیستند تازنای جان براورم .
دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنیست.
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست.
درد مردم زمانه است.
اولین قلم حرف دردرادردلم نوشته است.
دست سرنوشت خون دردرا باگلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ وبوی غنچه دل است.
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه رازبرگهای توبه توی ان جداکنم؟!...
ازطرف دوستان عزیز
همان وقتها که شهر ، شهر کهنه بود
جاده بی خطر ، خانه کاهگلی بود
همان شبها پراز ، لطف و قصه بود
قصه ساده بود ، نقل و صندلی بود
به همان خانههای خام ، عشق پخته داشتیم
به روی عشق خود ، پا نمیگذشتیم
محبت اندک اندک ، ز دلها پر کشیده
جدایی از زمین تا ، ثریا سر کشیده
به یاد خاطرات ، گذشته زنده هستم
بیا تو را ببینم ، که من رونده هستم
هنوز لبهای تشنه ، به آبی تر نگشته
مسافرهای عاشق ، دوباره بر نگشته
نه سایبان سردی ، که گل شبنم بگیرد
نه آن آغوش گرمی ، که آدم دم بگیرد
به همان خانههای خام ، عشق پخته داشتیم
به روی عشق خود ، پا نمیگذشتیم
به همان خانههای خام ، عشق پخته داشتیم
سکوت بی صدا...
در سکوت مرگبار شب، چه تنها مانده ایم
در دل توفان غم، اکنون ما جا مانده ایم
گاه چشم انتظار ما به شرق و گاهی غرب
با دل نومید و محزون، جمله در راه مانده ایم
ملت ما زاده فقر و شکست زندگی است
از غبار کاروان عشق، ما جا مانده ایم
استقامت پیشه کن، با جدیت بر دار گام
در ره پیمان خویش چون کوه بر جا مانده ایم
ما مسلمان زاده ایم فرزند ایثار و گذشت
پای بند کلتور و فرهنگ بابا مانده ایم
دیگران دارند نشان از دانش و فرهنگشان
ما به فکر خان و میر و حاجی آقا مانده ایم
درآنزمانيکه ما به خانهء تازه خود اسباب کشي کرديم ، شش خانوادهء ديگر هم قبل از ما به خانه هاي جديد شان منتقل گشته بودند . اعمار منازل ديگر در سرتاسر کوچه بشدت دوام داشت .دو برادر ، يکسال باهم تفاوت سن داشتند ولي هم قد و هم هيکل به نظر ميرسيدند ، اولين دوستان من بودند . پسران آرام ، مؤدب و وفاداري بودند . موهاي کوتاه و مجعد داشتند ، اکثراً يگ رنگ لباس مي پوشيدند و هميشه لبخند به لب داشتند . خشونت و عصبانيت اين دوبرادر را هرگز بخاطر ندارم
باگذشت هرهفته و
کدام از اينها ميشم ؟
دقيقاً 20 سال پيش بود که باهم آشنا شديم . در کمپ . کمپ از يک رشته خانه هاي يک طبقه و بهم چشپيده شده تشکيل شده بود . تمام کسانيکه به اين کشور درخواست پناهندگي کرده بودند در همين جا جابجا شده بودند. به انتظار فيصله به درخواستهايشان شب را به روز ميرساندند در آنزمان حدود 60 ـ 70 نفر از نقاط مختلف دنيا از آسيا ، افريقا و چند تاي هم از اروپاي شرقي در آنجا زندگي ميکردند . دومين روز اقامتم در کمپ بود که در ِ اتاقم باز شد و مرد بلند قامت و قوي هيکل که با شانه هاي پهن اش تمام چوکات در را پُر کرده بود ظاهر شد و با صداي پرطنين اش گفت : ــ سلام عليکم ! جواب سلامش را گفتم پرسيد :ــ برادر افغان هستي ؟با خوشحالي گفتم بلي . صورتش باز شد ، لبخند صميمانهء روي لبانش نقش بست بطرفم آمد و همديگر را در آغوش کشيديم .
شهر من ،دیار من ،تمام بودنم
کوچه های تو قشنگ می شود
پس از هجوم سایه ها
پس از خزان جنگ
و مادران تو قشنگ تر
به پیچ و تاب گیسوان دخترانشان
خیره می شوند ...شهر من ،دیار من، تمام بودنم
کوچه های تو قشنگ می شود
پس از هجوم سایه ها
پس از خزان جنگ
و مردهای تو که کودکان سال های مرگ و درد بوده اند
به نزد ساقه های گندم و برنج بوسه می زنند
و دختران ده
تمام کوزه های بر زمین نشسته را
دوباره آب می کنند
و گرمی تنور و بوی نان
مردهای خسته را دوباره مست می کند
و قد کشیدن تمام سروها و بازگشت سینه سرخ ها
و رقص های برکه دیدنی است...
شهر من ،دیار خسته ی من
بی قرار روزهای سرد و بارانی منم
در به در در کوچه های خیس و حیرانی منم
گم شدم تنها به این پس کوچه های بی کسی
در مسیر اشک طفلی چشم گریانی منم
پا به پا آرام در یک لحظه مثل سایه ای
هم سفر با خود ولی آرام وپنهانی منم
فصل غربت هم سفر با روزهای من شده
فصل غربت باز گفته است که افغانی منم
سرپناهی جز پناه دست هایم نیست، نیست
زیر سقف بی کسی مفهوم ویرانی منم
گرچه من بی خانمانم باز اما دل خوشم
صاحب تنهایی این بیت پایانی منم
یک راز لبخند زد ودر را باز کرد وگفت:میروم دختر خندید وگفت:برودیگه چندبار است می گویی میروم اما نمیری جوان باز تکرار کرد میروم.دخترلبخند زد وگفت: باز گفتم میروم بیبینم که او چرا نامده!همه جا را گشتم .اما او را نیافتم وقتی از یک دوستش پرسیدم گفت: کسان که حادثه کرده اند در شفا خانه اند میدانی همو روز گفت: برم یا نی گفتم برودیگه کارهر روزه ام بود که به شفا خانه میرفتم به دیدن او.حالی کمی خوب شده بود گفتم میروم به دیدن او نزدیک گورستان بودم همه قبر ها به خواب رفته بودند آهسته پهلوی قبر جوان نشستم وگفتم او حالی کمی خوب شده است . مه مواظب او استم حالا خوب میشود صبحی بعدی باز به شفا خانه آمدم از او پرسیدم که حالی صحت ات چطور است گفت:حالی خوب استم .دلم میخواست به او بگویم که بیا بریم در بیرون از شفا خانه قدم بزنم فضاانباشته از بوی بد شفاخانه بود .خوشم نمیایه! خوشم می آیید که با تو بشینم گب بزنم .بگو مه بشنوم . وقتی که همرای او بودم کار هر روزه اش شده بود که به مه گل میداد . مه از او گلها خوشم میآمد زیادزیاد...... هرروزه مه شده بود که همرای خود به شفا خانه به او گل می بردم .او هم از این گلها خوشم میآمد او حالا خوب شده بود کاملا اگر یک صبح او را نمی دیدم دلم تنگ میشد همو روز تا دیگر برایم خوش نمی گذشت به خانه شان رفتم به دیدن اش رفتم زیاد بخاطری او متاثر بود .مه خو گفتم کاری نه شده گی خوشد حتا از چشم هایش اشک می آمد .مه به دیدن او رفته بودم گورستان ، شب بود .همه جا سیایی حکم فرما بود .خواستم به او بگویم اما سکوت کردم اگر حالی بگویم باز همه گی بیدار می شود فردا باز میایم صبع بعدی دختر باز به دیدن او آمد بود آهسته زمزمه کرد او چند تای دیگر هم زیاد شده آهسته پهلوی قبر جوان نشستم به سر قبر آهسته دست کشیدم آهسته با خود زمزمه کردم بگویم یا نه خوب برایت یک راز را می گویم
بخیر برگردی واحتیاط کن.
مه کسی را دوست دارم...
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده ميگيرد،
و هر دانهي برفي به اشكي نريخته ميماند.
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهاي نهان ،
و شگفتيهاي به زبان نيامده،
دراين سكوت حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و من.
براي تو و خويش
چشماني آرزو ميكنم،
كه چراغها و
..........................
صفحه قبل 1 صفحه بعد